احسان گالیانو

میدونی چرا اینقدر خورشید می کشم؟ چون من بهترین سال های عمرم رو لرزیدم! 🔆

تبلیغات تبلیغات

قایق کاغذی، بادبان های دروغین!

این قصه یه زنگ خطره! هر لبخندی واقعی نیست، هر حرفی حقیقت نداره. این قصه از همون قایق کاغذی شروع شد؛ و به مقصدی که هیچ‌وقت نبود، تموم شد. آدم‌ها رؤیا داشتن؛ رؤیای ساختن یک زندگی تازه. جایی دور، زیر آسمونی که بوی آرامش بده. اما رؤیاهاشون دست کسی افتاد که امّیدهاشون رو معامله کرد. آخرش فقط یه سایه سنگین از ناامیدی براشون موند. اما رؤیاهاشون دستمایه ی زاغِ پلشتی شد که خوب بلد بود سیسِ عقاب بگیره. اسمش میثم شکری‌ساز بود، اما پشتوانه ی تاریخی/خانوادگیِ ش رو کنار
برچسب‌ها: رؤیاهاشون, خانوادگی
در صورتی که این صفحه دارای محتوای مجرمانه است یا درخواست حذف آن را دارید لطفا گزارش دهید.

مطالب پیشنهادی

آخرین مطالب سایر وبلاگ ها

جستجو در وبلاگ ها